شاينا شاينا ، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 9 روز سن داره

ستاره هاى آسمون دل من

هجده ماهه شدنت

منه،اسباب بازياتو محكم بغلت ميگيريو حس مالكيتتو به رخمون ميكشى؟مامانى،بابايى،دجى،دايى.....انقدر قشنگ صدامون ميكنى،انقدر بانمك حرف ميزنى،انقدر ناز و با عشوه دالى بازى ميكنى، انقدر زيبا كلاهتو رو سرت ميذاريو ناس ناس ميكنى،انقدر شيرين لباساتو از تو كمدت مياريو ددر ددر ميكنى،انقدر هر روز منو عاشقترو عاشقتر ميكنى كه.....وقتى رو پنجه پاهام وايميسيو باهم راه ميريم و عشق ميكنى،وقتى كفشتو پات ميكنمو تافيش تافيش ميكنى،وقتى تو خيابون سرتو بالاى تنگ ماهى ها ميگيريو بوس ميفرستيو ماهى ماهى ميكنى،وقتى ميرى رو صندلى كوچولوت وايميسيو دور خودت ميچرخيو منو يه عالمه نگران ميكنى،وقتى عروسكتو ميذارى رو صندليتو بلندش ميكنيو شروع ميكنى براش شعر ميخونى،وقتى روز به ...
5 اسفند 1391

زمينى شدى،مثل من

زيباروى من چه زود زمينى شدى،به پاس مادر شدنم خداى مهربونم يه چشمه از بهشتشو بهم داده بود و فرشته ى كوچولوم عاشق چشمه ى بهشتيش بودو عطر نفسش به من زمينى هزار هزار بار جون تازه ميداد حالا كه ديگه چشمه مثل يه درخت از ريشه خشكيده شده،بوى عطر نفس دخترمم رفته و كاملا زمينى شده،دختركم چه زود زمينى شده،حالا كه يه پيوند محكم بينمون رفته و جاش يه غم عميق با حس بد گم كردن يه چيز دوست داشتنى تو قلبم گذاشته با حسرت در آغوش كشيدنت به شرطى كه دقيقه ها نگاهمون به هم گره بخوره بخنديو بخندم با خنديدنت اصلا يكى شيمو تو ابرا قدم بزنيمو هر از گاهى ببوسم محكم دستتو و تو هم بگيرى شصت پاتو بخنديو قلقلك بدم زير گردنتو و قهقهه بزنى تو بغلمو واى واى واى حسابى تار شده...
20 بهمن 1391

منو ببخش فرشته ى من

همه چى با همون حس آشناى لعنتى شروع شد،اينبار كارم به تشنج رسيد و بيمارستان و دارويى كه ترشح ميشه تو شير و.......چقدر سخته از شير گرفتنت كوچولوى من ،قربون اون نفس كشيدنت،اون گريه هاى شبونت،فرو ميريزم با هر بار شير خواستنت،آخه تو كوچولو و اين همه صبورى،واى چقدر سختمه شاينا،كوچولوى بى گناه من،چقدر سخت بود وقتى ديشب كه نه ،دم صبح آرامشتو تو بغل من جستجو ميكرديو براى نبودش زارى ميكردى و زارى ميكردم برات،بميرم كه مجبورى تحمل كنى ،نازنينم لبريز غمم،سرشار حس مادرانه كه به بن بست رسيدم،مامايى مامى بده،وقتى ميگم دخترم مامى اخ شده سرتو بندازى پايينو بگى آخ خودا،خودتو شيرين تر كنى و اشاره كنى به گلدونا و بگى گل گل.....عزيزم اينبار مثل دفعه هاى قبل نيست ...
11 بهمن 1391

هفده ماهه شدى نازنينم

خانوم كوچولوى من،نازگل دختر من،قربون اون همه نازو ادات،همه بازيگوشيهات كه وقتى ميشينى كه وقتى بلند ميشى محكمو شمرده و بلند ميگى على،على نگهدارت باشه مادر،كه تا خوراكى تو دست مامانت ببينى داد ميزنى نخاااااام،كه كتاب داستاناتو مياريو به زبون فضايى شروع ميكنى به خوندنشون،كه تا مامانى ميره تو آشپزخونه ميدويو مياى و اول ميشينى رو سطل شكر و بعدش شروع ميكنى به خالى كردن كابينتها،من كه هيچوقت خسته نميشم از جمع كردنشون،از بازيگوشييهات،از بغل كردنت،از بوى عطر تنت،بوى بهشتى اون دهنت،تو برام حرف بزن تا تنفس كنم نفستو چشمامو ببندمو مجسم كنم بهشتمو،تو هم بگى مامايى باس(مامانى باز كن)منم تا چشمامو باز كنم بلند بگى دايى(دالى)بدويى و برى زير صندلى ها قايم شيو...
30 دی 1391

فاصله

چشماى سياهو نازت با اون نگاه نافذت،يادآور وجود گرم آريايته عسلم، دختر نازم نميدونم من باعث اين همه دوستيم يا تو دليل اين مهربونيها،فردا كه بزرگ شى ميگى مامان ممنونم به خاطر دوستاى خوبم يا من ممنون باشم ازت كه شدى دليل آشنايى من، تو مهمونى تو خونمون شدى هم بازى با بچه ها و شدم هم صحبت ماماناشون ،چقدر شخصيت متفاوت!چقدر شيطنت هاى زيبا!چقدر فرق و چه عجيب تر طرز نگاهاتون !يه كوچولوى جدى يكى خنده رو و مهربون،يكى عاشق شيطنتو بازى،اون يكى غرق تمايشاى ديگرون،يكى عاشق غذا و دو سه نفرى از غذاها گريزون،دو قدم فاصله باشه بينمون يا فاصله ساعت هاااا باشه بينمون،بوى عطر آريايى خوب ميرسه به مشاممون،چجورى بمونه تو خاطرشون؟نكنه بشيم جز خاك خاطره هاشون؟نه معلومه...
28 دی 1391

يا على اصغر

دوست دارم صفحه هاى خاطرات دخترم پرشه از شادى ،پر حس زندگى،دور شن از نوشته هام غم و اندوه و برن گم شن لا به لاى سنگا و دفن شن تو عمق خاك سرد،نميدونم سنگينيه ماه صفره رو دوشم يا هرچى كه هست خم كرده شونه هامو،خون كرده دلمو،اشكمو روون كرده،طفلى دختر كوچولوم همش مياد مامانشو بوس ميكنه،پشت صندلى قايم ميشه ميپره بيرون و دالى ميكنه،تو خونه زهرا بدو بدو دنبال طاها ميكنه،ميره تو استخر توپو داد ميزنه توب باسيه،ميخواد ببينه لبخند مامانشو ،تو هم فهميدى يك هفتست خنده هام از ته دل نيست؟به خدا تقصيره من نيست،من مادرمو خبر دارم از دل خاله الناز،طفلى دوماهه مادر شده يه هفتست تو بيمارستان بالاى سر مانى كوچولو زار ميزنه،با چشماش ميبينه دستاى كوچولوشو سوزن سوزن ك...
13 دی 1391

يلدات بهارى باشه مادر

كوچولوى من،بهار يلداى من،نازنين دخترم،تو دومين شب يلدات چقدر بد كم آوردم،به توصيه دكترت دارم شيرتو كم ميكنم،ولى غذا خوردنت افتضاح تر شد،منم كم اوردم دستاتو محكم گرفتم،نميدونم شايد اشكام نذاشت اشكاتو ببينم،چه تلاشى كردم واسه خوروندن غذا بهتو چه تلاشى كردى واسه تف كردن غذا و نخوردنش،همه روزا رو به رو خودم نميارم حال خرابو استرسمو همش باهات بازى ميكنم،هوا خوب باشه بيرون ميبرمت،آرامشتو بهم نميزنم،عزيزم پس كى؟چرا نميذارى از مادر بودنم لذت ببرم؟تا كى؟فرشته من چرا؟حالا كه شونزده ماهه شدى تو كه انقدر خانوم شدى،خيلى قشنگ حرفامو ميفهمى،پس چرا اين مدلى اذيتم ميكنى؟نازنينم زندگيم ،روحم يلدايى شده خيلى وقته تاريك شده،ميدونى خورشيد وجودمى؟تو كه طلوع ميكنى...
1 دی 1391

دخترك پونزده ماهه ى من

آسمون دلم آبيه آبيه،درياى زندگيم آرومه البته با يه كوچولو موجايى كه ميانو خيلى زودم ميرن،يه ستاره ته دريا خيلى خوشگلو نازو بازيگوش خيلى راحت با اولين نگاه شده صاحب كل اسمونم،بدجورى دوست دارم باهاش بمونم،اين ستاره كوچولو ناقلا شده،خيلى بلا شده،تا حوصلش سر ميره وايميسه جلو در و نق نق كه ميخوام برم ددر!!تو بيبى انيشتينش ديده به بابا ميگن ددى،طفلى تا باباش مياد ميگه بابايى ددى(ددر)!!!ديگه راه نميره فقط ميدوه،مامانشم كه بدجورى چشمش ترسيده همش پشت سرش رژه ميره،دو تا كفترى كه بابايش براش گرفته،واى خدا نكنه ببينتشون بلند بلند ميگه جيك جيك،ميدوه و ميپره و جيك جيك،طفلى دراى كمدا و كابينتا كه به قيژ قيژ افتادن از بس تو هر دقيقه صدو بيست بار بازو بسته شد...
1 آذر 1391

بازى روزگار

ميلرزه تنم،تمام وجودم ميلرزه،خداى من وقتى تو آينه نگاه ميكنم ناله ميبينم جاى من،شاينا عاشق اتاق خوابمونه تا بره رو تختو بپر بپر كنه،نشستم بغل دستشو مراقبش بودم،چشمم افتاد به گل سرش كه يه تكش كنده شده بودو افتاده بود رو زمين؛:مبادا بذاره دهنش،سريع از رو تخت گذاشتمش پايين تا ميرم گل سرو بذارم تو كشوى اتاقش نيوفته زمين،صداى آشناى وحشتناك افتادنش و جيغ،نفهميدم چجورى رسيدمو بغلت كردم،تا چشمم افتاد به صورت پر از خراشو خونت........لرزيدم،بردمت تو بالكن،ميلرزيدم،جيغ ميزدى،خداى من اين خونه اى كه توشمو نميخوام،اصلا خونمو نميخوام،جونمم نميخوام،من بدون شاينا منم نميخوام،بچم يكم آروم شد بهش شير دادم از درد گاز ميگرفتو شير ميخورد،طفلك معصوم من،تمام وجودم ...
26 آبان 1391