شاينا شاينا ، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 3 روز سن داره

ستاره هاى آسمون دل من

اين روزهاى پر از بو

حالم بده،اين روزا خيلى حالم بده،بو مياد،همه چى بو ميده،حتى بوى صابون توى حموم ،توى پذيرايى ولم نميكنه،سرم درد ميكنه،.....اين حالت تهوع اگه نبود!!!بيحوصله و عصبيم،اين روزا خيلى عصبى ام،مثل قبل نميتونم برات وقت بذارم و اين تويى كه برام وقت ميذارى شاينا!!!!تو اين همه عاقل بودى و من نميدونستم؟تويى كه وقتى ميرفتيم بيرون تا دوقدم راه ميومدى غر ميزدى كه خستمو بهانه بغل ميگرفتى،الان پابه پاى من كلى راه مياى و هر وقت خسته ميشى ميگى مامان يذره بشينيم بعد دوباره راه بريم اخه مامانا كه حاملن بچشونو نميتونن بغل كنن!!!!بعد منه هاج و واج ميمونم و دو تا شاخ سبز شده رو سرم......كه اولين بار بعد از فهميدن بارداريم خيلى ميترسيدم باهات برم پارك يا خريد كى هى دو...
4 آذر 1393

و خداوند دوباره عشق افريد

چجورى شروع كنم نوشتنو؟يه خبر دارم،يدونه نه اين خودش يه عالمه....دوباره يه جون ديگه تو جونمه مادر ....يه موجود كوچولو دوباره بدون برنامه ريزى و كاملا غافلگيرانه اومده جا خوش كرده تو دلم ....يكم شوكه شدم ولى چقدر خوشحالم حالا.....يه نينى ديگه ،يه شيرين زبون ديگه .واى يه عشق ديگه....دارم مادرتر ميشم ،قراره دوتا فرشته تو خونم راه برن ،دوتا فرشته بخندنو منو بابايى رو شاد و شادتر كنن،ستاره زندگيم قراره ستاره هاى زندگيمون بشه،شايناى ناز من حالا قراره خواهر بشه،خواهر بزرگه،(مامانى ارسام كى مياد پس ببرمش حمون؟مگه نميدونى بايد من غذا بهش بدم؟)تا فهميدى نينى دارم راه ميرى و ميگى اسمش ارسامه !!!!(مامانى ارسام دختره يا پسر!!!!!!)اخه اين سوالا رو از كجات م...
15 مهر 1393

مادرمون از اولم اسمونی بود

بازم دستم به نوشتن نمیره مادر...نمیدونم از کجا و چجوری بنویسم...که تنها مادربزرگمونو منو بابایی خیلی راحت از دست دادیم...باید از زن خیلی بزرگی بنویسم/از یه غم بزرگ تو سینه هممون/ از چشمای غمناک ناهید/از بیچارگی ناهیدو مریم  و مامان اذرکه شش ماه بعد از درگذشت پدر خوبشون مادرشونو از دست دادن که هنوز تو شک بی پدریشون بودن/از مامان ملیح ...که نه از خونه خالی مامان ملیح....خونه پر از غم مامان ملیح....از یه عالمه جای خالی مامان ملیح که راه بری تو خونشونو بهت بگه شاهانه خانوم...از عشق زیادش به نوه ها و نتیجه هاش...از لبخند همیشگی روی لبش و ناله های یواشکیش از درد پاها...از خونه بزرگ و براقش...که این خوده یتیمیه...گذاشتن پیکر مادر کنار قبر پدر ...
2 شهريور 1393

منِِ ِغرغرو

ساعت نه صبحه و من طبق معمول بيدار شدم،يكم به كاراى خونه ميرسمو بعدشم راهى كردن بابايى،ساعت ده و نيم ميام سراغت:شاينا خانوم بيدار ميشى؟صداى كارتونو زياد ميكنمو اتاقو نورانى بعد از يك ساعت!!!!!بيدار ميشى با غرغر....نون ميارمو عسل مشغول خوردن ميشم اگه خدا باهام يار باشه ميايو دوسه تا لقمه ميخورى...از خامه و پنير و كره بدت مياد.....بعدش شروع ميشه....ميرى صندليتو مياريو ميذارى زير پاتو وسط دستو پاى من ظرفاى تميزو برميدارى و كثيف ميكنى كه دارى ميشورى؟ميرى تو حمومو شير باز ميكني و از كشوت لباساى تميزو بر ميداريو با صابونو اب خيس ميكنى و خيس خيس ميذارى رو شوفاژ اتاقتو تمام تختتو خيس ميكنى منم سريع لباستو ميذارم تو ماشين لباسشويى...:شاينا نكن،بيا نقا...
1 تير 1393

بابا

چه روز دلگيريه،چه دلگيره امروز...روز بى تو شدنم،روز تا ابد دلگير شدنم،نميدونم چرا اسمونم سياهه ،دنيا مثل چشمام سياهه،سياه پوشيده قلبم...بعد از گذشت سه سال هنوزم سياه پوشه وجودم.....ميگن بهم ديگه سه سال گذشته بسه غصه بسه غم،چه سه سالى ؟چه گذشتنى؟نميفهمن به اندازه سه سال دلتنگتم؟هر روز از روز قبل بيشتر...تمام مستحباتم به نيت توست....تمام دعاها و صلواتام براى توست....ميبندم چشمامو صورت خندانت تو ذهنم حك شده از اولين روز تولدم صدات تو گوشم ،تو وجودم،تو قلبم نبض شده....حالا سمانه كوچولوت كه بى پدر شده بهش ميگن بسه گريه بسه غم؟نميفهمن چقدر دلم برات تنگ شده؟(هر وقت بى پدر شدى بشين اينجورى گريه كن)...تو كه ميخواستى منو يتيم كنى چرا اخر جملات دلدارى...
8 خرداد 1393

گلايه من از بعضى ها

يه گلايه بزرگ دارم از بعضى از دوستان،ببينيد نوشته هاى وبلاگ هر كسى يه خاطره و دلنوشتست براى خودشو فرزندش ،خيلى كار ناپسنديه وقتى نوشته هاشو كپى شده تو وبلاگ يكى از دوستانش ميبينه!......شما دارين خاطره خودتون و فرزندتون رو ثبت ميكنين نه خاطره كودك ديگه اى رو تو وبلاگ فرزندتون،صرفا زيبا بودن نوشته اى دليل بر كپى بردارى از نوشته اونم بدون اجازه از نويسنده نيست....
7 خرداد 1393

خانوم كوچولوى من

نازنينم،خانوم كوچيكم،خيره شدم به چادر نماز رو سرت كه مامان دجيت برات دوخته،به مهر زير پيشونيت....به صداى قشنگ الله اچبَر گفتنت...تصورت ميكنم تو سن تكليفت،تو فرم دبيرستانت،تو جشن فارغ التحصيليت...تو روزايى كه ميانو ميرن و ديگه اجازه نميدن خانوم كوچولو صدات بزنم....الان كه عروسكت همونى كه اسمشو گذاشتى گوگى افتاده كنارتو لباس نوزادى تو تنشه،الان كه دخترم مشغول جمع كردن چادر نمازشه ،الان كه صداى قلقل سماور تو خونمون ميگه وقت دم كردن چايى و خوردنشه،الان كه كارتون مورد علاقت دختر توت فرنگى رو پخشه،همين الان تر كه صداى غرغر تو براى بريم بيرون تو گوشمه....اين الان ها هم ميگذره.....مثل امروزى كه برامون ديروز شده مثل ديروز كه تو خيابون داد زدى آى جيش ...
2 خرداد 1393

تولد دو سالگى پرنسسم با كلى تاخير

دختر گلم اميدوارم راضى باشى خداروشكر امسال بهت خوش گذشت تولدت ،منم هر كارى تونستم براى تزيين و غذا به كمك مامان دجى مهربون كردم،غذاها؛الويه، كيك مرغ،ماكارونى،لوبيا،كشك بادمجون،ژله خورده شيشه،ژله اكواريوم،ژله گل رز،پان اسپانيا                                                                                                                                                                ...
17 ارديبهشت 1393