شاينا شاينا ، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 3 روز سن داره

ستاره هاى آسمون دل من

رسم زمونه

1393/1/15 16:50
نویسنده : مامان سمانه
562 بازدید
اشتراک گذاری
خيلى وقته دستم به نوشتن نميره.... صورت مهربون زن عموت يك لحظه از جلو چشمام نميره،پريساى عزيزمون،پريساى خندون و شادمون....روز جمعه چهارم بهمن خيلى حوصلت سر رفته بود بردمت پارك تا رسيديم خونه،حانيه زنگ زد:سمانه پريسا چى شده؟من مبهوت مونده بودم:يعنى چى حانيه؟...زنگ زدم مغازه بابايى فروشندش گوشى رو بر داشت صداى بابا ميومد:يا حسين...صداى هق هق بابا با فرياد يا حسين قاطى شده بود،چى شده؟هيچى پريسا رو بردن بيمارستان انگارى سكته كرده....ميخواستن به من يدفه نگن....دوباره خاله الناز بيچاره شد معمور خبر دادن....اونم چه خبرى....دستو پام ميلرزيد...ديشب اميرعلى هفت ساله رفته آب بخوره ميبينه مامانش با چشماى باز افتاده كف اشپزخونه هر چى صدا ميزنه جوابى نميشنوه...در خونه همسايشون رو ميزنه و ميگه انگارى مامانم مرده....طفلك معصوم من،پسر كوچولوى من....اولين روز آشناييم با بابا ايمان ،پريسا اميرعلى رو هفت ماهه باردار بود...چقدر با پريسا بودم. چقدر دوران عقد خونشون بودم ،چقدر با هم بيرون رفتيم،استخر،باشگاه،مسافرت......مگه ميشه دخترك سيو چهارساله ما.....چه بيصدا،چقدر تنها رفت...حتى عمو هم نبود...اى خدا چيه حكمتت؟صورت شكسته پدرو مادرش دلمونو هزار بار بيشتر ميسوزونه...جاى خالى پريسا تو دور همى هامون قلبمونو ميشكونه چشمامونو بارونى ميكنه،اينا هيچى يتيمى اميرعلى كوچولومون بدون مادر تو جمعمون كه پر كوچولوست،تو دنبالم مامان مامان ميكنى،سارا دنبال مامانش،زهرا دنبال مامانش،طه دنبال مامانش،اميرعلى هم سرگردون تو بغل منو عمه و خاله و زن دايى دنبال آغوش مامانش...كه ميپرسه ازمون كى پس مامانم برميگرده از پيش خدا؟يه روز طه بهش گفت هر وقت امام زمان ظهور كنه حالا همش دست به دعاست واسه ظهور امام زمان....اى خدا چه كنيم با بچش؟اى روزگار...اى روزگار....روز هفت پريسا پدر بزرگ بابا هم از بينمون رفت بعد هفت ماه مريضى...هممون ناراحت شديم و بيشتر خاله ناهيد كه مثل من عاشق پدر بود...بابا جواد مهربونمون با اون چشماى هميشه خندون جاش واقعا تو خونه مامان مليح خالى شده ، اى روزگار...خيلى غمگينم دخترم،خيلى بيحوصلم...فقط تو با شيرين زبونيهات شدى لبخند رو لبم...چقدر پريسا عاشق حرف زدن تو بود ،كه بگى عَل لَلى(امير على)كجاستو ريسه بره از خندهكه به ك بگى چ و به گ بگى ج و پريسا سرگرم بشه با حرف زدنت...اى واى چقدر دلتنگشم...دخترك بيچاره با اون همه آرزو و لبخند رفت زير خاك كه لعنت به اين خاك كه چجورى قبولش كرد خاك؟عيد هم اومدو رفت عزيزم يه شمال پنج روزه رفتيم تا يكم هوامون عوض شه و بازم برگشتيم به روال زندگيمون كه زندگى ادامه داره عزيزم كه ميگذره گلم،پريسا شد خاطره برامون،كه يه روزى همه ميريم و ميشيم خاطره كه خوب اينه رسم زندگى كه عجب رسميه رسم زمونه ، رسم بندگى قبول واقعيته نازنينم كه خدا صبر بده به هممون كه صبر بده بهمون خداى مهربون ...
پسندها (1)

نظرات (1)

مامان درسا
10 اردیبهشت 93 15:45
ای جانم فدای امیر علی بشم دلمو کباب کردی سمانه جون.