شاينا شاينا ، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 14 روز سن داره

ستاره هاى آسمون دل من

تولد پدر خوبم

دوباره تولدت شده بابا جونم،عطر صلوات پر شده تو خونه ....بوى آش دستپخت مامان،سفره پر از نون و پنير و سبزى و خيارو گوجه كه تو خواب ازم خواسته بودى كه بميرم برات كه بايد لحظه شمارى كنم شب شمارى كنم تا ببينم صورت مهربونتو تو خواب...چقدر دلتنگتم بابا....ديگه قاب عكست برعكس نيست،ديگه اون لبخند توى عكست دلمو نميسوزونه،هر دفعه كه پامو ميذارم تو اتاقو عكستو ميبينم بهت سلام ميدم لبخندتم ميذارم به حساب جواب سلامم...كه سه ساله بيجواب ميمونه حرفام باهات واااااااى بابا،واى به حالم كه بى پدرم،واى به حالم كه بيقرارم،سه ساله خنده هام از ته دل نيست اخه تو خونم هيچ ردى از حضور پدرم نيست،دلم لك زده واسه حضورت،واسه دلشوره روز تولدت كه كادو چى بخرم واست؟واسه بوى ...
18 فروردين 1393

رسم زمونه

خيلى وقته دستم به نوشتن نميره.... صورت مهربون زن عموت يك لحظه از جلو چشمام نميره،پريساى عزيزمون،پريساى خندون و شادمون....روز جمعه چهارم بهمن خيلى حوصلت سر رفته بود بردمت پارك تا رسيديم خونه،حانيه زنگ زد:سمانه پريسا چى شده؟من مبهوت مونده بودم:يعنى چى حانيه؟...زنگ زدم مغازه بابايى فروشندش گوشى رو بر داشت صداى بابا ميومد:يا حسين...صداى هق هق بابا با فرياد يا حسين قاطى شده بود،چى شده؟هيچى پريسا رو بردن بيمارستان انگارى سكته كرده....ميخواستن به من يدفه نگن....دوباره خاله الناز بيچاره شد معمور خبر دادن....اونم چه خبرى....دستو پام ميلرزيد...ديشب اميرعلى هفت ساله رفته آب بخوره ميبينه مامانش با چشماى باز افتاده كف اشپزخونه هر چى صدا ميزنه جوابى نميشنو...
15 فروردين 1393