شاينا شاينا ، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 7 روز سن داره

ستاره هاى آسمون دل من

دوتا دختر كوچولو و من بيوقت

1394/6/1 21:39
نویسنده : مامان سمانه
1,060 بازدید
اشتراک گذاری

بالاخره داره سومين ماه تحول زندگيمونم ميگذره،چه شباى سختى شكر خدا كه گذشت،صداى گريه ها وجيغاى تپلك نازم،تا ساعت پنج و شش بيدار بودناش،تا طلوع خورشيدو ديدناش،يادش بخير نوشته بودم تو همينجا از شب بيدارى شايناى نازم كه تا اذان صبح بيدار ميموند،شادن اومد و نشونم داد كه اذان صبح كه سهله تا طلوع خورشيد و حتى يك ساعت بعدشم بيداره و نميذاره بخوابم،واى خدايا ساعت از چهار صبح كه ميگذشت دوست داشتم سرمو بكوبم به ديوار،بدنم شروع ميكرد به مور مور شدنو كم اوردن،شكر خدا كه گذشت كه اخرين شب شبزنده دارى دخترم فرداى واكسن دوماهگيش بود كه خونه مامان اذر بوديمو تا ده صبح بيدار بود و گريه ميكرد،خداروشكر كه گذشت و بخير گذشت....ولى سخته و البته شيرين وجود دوتا بچه كوچولو،همزمان مادر بودن براى هر دوتاشون،اينكه همش بايد ثابت كنى به دختر بزرگتر كه اندازه قبل دوسش دارى ،اينكهشاينا خانوم حرف شنوى نداشته باشه و مثل قبل با عصبانيت نگاش كنى و بشنوى چرا  بچه رو اينجورى نگاه نميكنى؟اينكه وقتى شادن گرسنشه و شير ميخواد همزمان شاينا خانوم بازى ميخواد....اينكه شاينا بخواد شادن رو بغل كنه و راه ببره  يك ساعت بهش توضيح بدى كه نميشه و چرا نميشه و فقط ميتونى بشينى و بدم بغلت دوباره بعد از يكساعت بگه بده بغلم راهش ببرم!!!!!!اينكه مرتب توضيح بدى با شعر و قصه كه نينى فقط فعلا ميتونه شير بخوره و همش مراقب باشىشاينا چيزى سمت دهن شادن نبره....اينكه دلت براى اينه تنگ بشه.........اينكه تازه ميفهمى يكسال پيش چقققققققققققققققققققدر وقت داشتى و الان ندارى،اينكه شادن خانوم فقط بخواد تو بغل راهش ببرى و همزمان شاينا هم بغل بخواد و دو سه بار بتونى شاينارو پيچونى و براى بچهارم بايد جفتشونو بأهم بغل كنى و شبا از درد كمر مرتب از اينپهلو به اون پهلو شى.....اينكه دلت براى سمانه تنگ بشه،دلت براى خودت تنگ بشه و از رو  بيوقتى نتونى يه سر بخودت بزنى،اينكه نمازت قضا بشه واخر شب يادش بيفتى.....اينكه بعد از تمام خستگيها با يه خنده از ته دل شاينا و شادن يادت ميره خستگيتو

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)