داستان غذا خوردن شاينا خانوم
مامان خيلى حرص غذا نخوردنتو ميخورم،ميبرمت تو اتاقت،يه عروسك ميگيرم دستم يه جغجغه ميذارم تو دهنم تا حواستو پرت كنم،ولى تا قاشقو ميبينى ميزنى زير گريه و جيغ ميزنى با كلى درد سر شايد دو قاشق بخورى....گذاشتمت جلوى تلويزيون بازم نخوردى تا آخر يه كتاب داستان رنگى دادم دستت پارش ميكرديو ذوق ميكرديو يكم حواست پرت ميشدو هفت هشت قاشق نوش جان ميكرديو همه خستگى مامانو از تنش بيرون ميكردى.بعد از چند روز اينم برات تكرارى شد،بعد از تحقيقات فراوان به اين نتيجه رسيدم كه جنابعالى عاششششششقققققققق آبى هههههههههههههههههه يه قاشق غذا،يه قاشق آب ولى اينطوريم فايده نداشت آخه عزيزم خوب اينجورى دلدرد ميگيرى،فهميدم شيره بادومم دوست دارى هر روز صبح زود بيدار ميشم برات شير بادوم درست ميكنم،تو قاشق كوچولوت يكم غذا ميريزمو يكم شيره بادوم ،يه كتابم ميدم دستت و ميذارمت جلوى تلويزيونو جغجغتم ميذارم تو دهنم تا شما بتونى به زور ده قاشق كه حداقل غذايى كه بايد بخورى رو بخورى؛فقط يه بار معجزه شد وتو با اشتها غذا خوردى طورى كه ته كاسرو در آوردى ولى من همش اندازه همون ده قاشقو گرم كرده بودم،سريع رفتم بازم برات گرم كردم ولى ديگه نخوردى ههههههههه آره ديگه مادر منم كلى داستان دارم براى غذا خوردن شما ،هر شب كلى فكر ميكنم براى فردات چى درست كنم دوست داشته باشى،كلا با پوره حال نميكنى،از خرما و هر چيز شيرين متنفرى فرنى رو با همون روشى كه گفتم ميل ميكنى از سوپم چى بگم،آبميوه اصلا حرفشو نزن،يه بار برات آب ميوه گرفتم توش بيسكوييت حل كردم نزديك بود از حرصت گيسامو بكنى خيلى بلا شدى ناقلا......... مامانى تو الان رو پام دارى ميخوابى شامى هم كه ميل كرده بودى رو صدقه سر رفلاكسى كه دارى تحويل خودم دادى برم فكر كنم فردا بهت چى بدم!!!! خيييييييلى دوستت دارم ممنونم به خاطر لبخندى كه بهم ميزنى و همه خستگيهامو از تنم در ميارى
ولى عاشششششششششق بستنى هستى فقط بايد چوبى باشه ها چون با قاشق نميخورى ولى چه فايده برات خوب نيست كه!!!!!