من و اين حس لعنتى
ته يه دالان خيلى طويلو تاريك يه صدايى منو فرياد ميزنه....چشمام بسته ميشه اگه مقاومت كنمو نبندم جلوى چشمانم سياه و تار ميشه،سنگين ميشه سرم،داغو سنگين،ميلرزه تنم،ذوق ذوق ميكنه تمام جونم،قلبم چنانى تو سينم ميتپه انگار ميخواد همين الان از حلقم بزنه بيرون،تمام صداها و صحنه هاى آزاردهنده زندگيم جلوى چشمام رژه ميره،اين حالت تهوع اگه نبود......اين چه حسيه؟اولش با يه خلسه شيرين شروع ميشه و با اينكه از تهش باخبرم ناخواسته فرو ميرم.....يه چيزى مثل جدا شدن روح از تن خستم،سرم گيج ميره سنگينه سنگين،ماهى يكبار و هر بار سه روز متوالى،هر سه شب خوابى ميبينمو تو روز جلوى چشمام رژه ميره،اولين بار يك هفته قبل از فوت پدرم اينطورى شدم،تو خواب مردى با چشمان سرخ و پشت سرش ايمان با چشمانى سرختر جلوى روم ظاهر شدن و من تمام شدم،چند روز بعد ديدن همين صحنه ولى واقعى و با معنا،معناى مزخرف همين دنيا،خدايا بارها صدا ميزنمت،كمكم كن اين حس لعنتى رو از من دور كن، بذار از زندگى و با فرزندو همسر و مادر و برادرانم بودن لذت ببرم،حفظشون كن برام،تو كه عزيزمى نگه دار عزيزانمو برام....نوار قلبى و مغزى گواه سالم بودن جسمم،و انبوه داروهاى أعصاب گواه مريضى روحم،نميخوام وابسته شم به اين داروهاى لعنتى،كمكم كن خدايم،نجاتم بده از اين خلسه ى تاريكو طولانى......
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی