شاينا شاينا ، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 9 روز سن داره

ستاره هاى آسمون دل من

يا على اصغر

1391/10/13 17:14
نویسنده : مامان سمانه
965 بازدید
اشتراک گذاری
دوست دارم صفحه هاى خاطرات دخترم پرشه از شادى ،پر حس زندگى،دور شن از نوشته هام غم و اندوه و برن گم شن لا به لاى سنگا و دفن شن تو عمق خاك سرد،نميدونم سنگينيه ماه صفره رو دوشم يا هرچى كه هست خم كرده شونه هامو،خون كرده دلمو،اشكمو روون كرده،طفلى دختر كوچولوم همش مياد مامانشو بوس ميكنه،پشت صندلى قايم ميشه ميپره بيرون و دالى ميكنه،تو خونه زهرا بدو بدو دنبال طاها ميكنه،ميره تو استخر توپو داد ميزنه توب باسيه،ميخواد ببينه لبخند مامانشو ،تو هم فهميدى يك هفتست خنده هام از ته دل نيست؟به خدا تقصيره من نيست،من مادرمو خبر دارم از دل خاله الناز،طفلى دوماهه مادر شده يه هفتست تو بيمارستان بالاى سر مانى كوچولو زار ميزنه،با چشماش ميبينه دستاى كوچولوشو سوزن سوزن كردنو حرفى نداره جز قطره ى اشكاش،لعنت به هر چى غمه كه سنگينترينشون اين غم فرزنده،اى خدا نبينه هيچ مادرى غم فرزندشو،نشكنه هيچ پدرى وقتى ميبينه همه كار ميكنه تا لبخند زنو فرزندشو ببينه و جوابش فقط قطره هاى اشكه،خدايا چقدر سنگينه اين ماه صفرت،چقدر كوچيكيم واسه تحمل اين همه سنگينى.....چى شد يهو؟مانيمون سالم سالم بود،با اون چشماى رنگينش زل ميزد بهمونو ميخنديد،يدفه اين لكه هاى كبود روى تنش چرا اومدن؟پلاكتاى خونش اينقدر كم شدن ؟اين همه آزمايش خون؟مغز استخوان؟سيتى اسكن؟....اى عزيز سختگير،اى كه از همه مهربانترى،بارالها پروردگارم،انقدر بزرگى كه.....انقدر مهربانى كه......خدايا رحم كن به على اصغرمون،تو رو به شهادت حسينت رحم كه به دل مادريمون،سبحان ال...امروز زنگ زدم پتك صداى خواهرم توى سرم كه تشنج كرده كوچولومون، خدا ،نكن ،خودت دور كن سنگينى صفر رو از زندگيمون،بذار ماندگار باشه برامون،اسمشو به نيت ماندگارى گذاشتيم مانى،حالا به نيت حسينت بذاريم على اصغر واسطه ميشه برامون،؟واسطه ميشى يا حسين برامون؟براى تو كارى نداره قربون بزرگيت فقط يه گوشه چشم...فقط... پ.ن:اين متنو پنج روز پيش نوشتم امروز على اصغرمون از بيمارستان با سلامت كامل مرخص شد،خدايا شكرت
پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (9)

مژی جون(مژگان)
13 دی 91 20:59
سلام خدا رو صد هزار بار شکر .......امیدوارم همیشه سلامت باشه .همین طور همه ی بچه ها و شاینا کوچولو خدایا خودت همه بچه ها رو حفظ کن
مریم
13 دی 91 21:57
سمانه عزیزم اول کلی ترسیدم فک کردم خدایی نکرده چیزی شده ولی آخرش واقعن عالی بود خیلی خوشحال شدم امیدوارم روز به روز بهتر بشه...ممنونم که به وبلاگم سر زدی،حرفای قشنگتو مثل همیشه دوس داشتم...قبل از دیدنت دوستت داشتم اما الان خیلی خیلی دوستت دارم...امیدوارم من اون کسی باشم که بتونم داداشه مثل خودت مهربونو خوشبخت کنم و هممون کنار هم با صدای بلند بخندیم...می بوسمت هم تو هو شاینا نفسوراستی کادوت هنوز در غیبت به سر می بره;-)


عاششششششقتممممم
الهام
13 دی 91 22:43
سلام ایشالا به وقت همین شی خدا مانی عزیز شفا بده طفلی خواهرت چی میکشه الان!!!!
تو رو خدا بیا و خبر خوب شدنشو بگو دلمو شاد کن الهی آمین



عزيزم تو پي نوشت نوشتم كه خدا شفا داده گلم،من خواهر ندارم الناز دختر داييمه كه البته از خواهر نزديكتره بهم
مامان درسا
15 دی 91 1:49
خدارو شکر،اولش رو که خوندم خیلی ناراحت شدم و اشکم در اومد ولی با آخرش خوشحال شدم.خدارو شکر که خوب شد.خدا حفظش کنه و همه کوچولوهارو.
آزاده مامان رز
17 دی 91 10:25
عزیزم سما جان، عزیزم دلم لرزید
خدا صد هزار مرتبه شکر که حال مانی کوچولو خوب شد

خدای مهربون خدای بخشنده میشه این کوچولو ها مریض نشن ! میشه این طفلی ها همیشه خوب و سالم باشن
خدایا خیلی سخته آخه ، خیلی

ممنونم،آمين
ملی
22 دی 91 0:34
وای خدا اولش قلبم داشت وایمیساد ولی خدا رو شکر که مانی کوچولو خوب شده
خوبی سما جون دلم چقدر واست تنگ شده شاینا غذا خوردنش بهتر شده یا نه ؟


قربونت برم دوست خوبم،والا روز به روز بدتر ميشه....غذا خوردنش،بيخياااال خيييييلى دلم برات تنگ شده كى مياى ايران دوستم؟
مامان درسا
24 دی 91 0:41
سلام عزیزم چه خبر کجایی؟ به ما هم سر بزنید.
ساراکوچولو
24 دی 91 22:41
سلام..چه زیبا بود پست آخرتون..سری به وب سارا بزنید ....الان شش ماهش شده....منتظریم
مامان مریم
27 دی 91 16:32
مامانم هم این مریضی رو داشت...میدونم چی میکشه...خدا به مادرش صبر بده وامیدوارم دیگه پیش نیاد