شاينا شاينا ، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 9 روز سن داره

ستاره هاى آسمون دل من

منو ببخش فرشته ى من

1391/11/11 13:35
نویسنده : مامان سمانه
525 بازدید
اشتراک گذاری
همه چى با همون حس آشناى لعنتى شروع شد،اينبار كارم به تشنج رسيد و بيمارستان و دارويى كه ترشح ميشه تو شير و.......چقدر سخته از شير گرفتنت كوچولوى من ،قربون اون نفس كشيدنت،اون گريه هاى شبونت،فرو ميريزم با هر بار شير خواستنت،آخه تو كوچولو و اين همه صبورى،واى چقدر سختمه شاينا،كوچولوى بى گناه من،چقدر سخت بود وقتى ديشب كه نه ،دم صبح آرامشتو تو بغل من جستجو ميكرديو براى نبودش زارى ميكردى و زارى ميكردم برات،بميرم كه مجبورى تحمل كنى ،نازنينم لبريز غمم،سرشار حس مادرانه كه به بن بست رسيدم،مامايى مامى بده،وقتى ميگم دخترم مامى اخ شده سرتو بندازى پايينو بگى آخ خودا،خودتو شيرين تر كنى و اشاره كنى به گلدونا و بگى گل گل.....عزيزم اينبار مثل دفعه هاى قبل نيست كه تا غرق شيرينيت شدم بتونم تسليم شم كه،اينبار حتى برات ضرر داره شيرم دخترم،اگه بدونى چى ميكشم،تو خواب هم نميديدم به اين سختى باشه.....كاشكى مثلا رو دوش مادر بود كه كوه قاف رو جا به جا كنه ولى طفلشو از شير نگيره،كه اصلا بره به جنگ ديو سه سر ولى اين كارو با پاره تنش نكنه.....فقط بيستو چهار ساعت گذشته ولى اندازه كل دنيا دلتنگتم،دلتنگ ذوق كردنت وقت شير خوردن،نگاه هاى قشنگت كه پر حرفن،شيطنت هاى شيرينت ،غرق من شدنت،ببخش منو قندم،ببخش منو كه نابودم بى تو،تمام وجودم فداى اون نگاه پر از التماست مادر،ببخش منو كه اينطورى و يدفعه اى از شير گرفتمت كه چاره اى نداشتم جز اين مادر،قربونت برم كه وجودم بسته به وجودت عسلم،اى خدا يكم آسونترش ميكردى،بهشتتو نه به خاطر نه ماه باردارى سختم،نه به خاطر زايمانو نه به خاطر مادر بودنم كه فقط به خاطر اين بار سنگينى كه انداختى رو دوشم مى خوام،به خودت قسم اين شد سختترين قسمت مادر بودنم كه اى كاش تكه اى چوب بودمو خاكستر ميشدم با اين غم دلم ولى مادر نبودم ،ببينم اشك دخترمو ؟چه دل ِسنگى ميخواد ديدن اشكهاى كوچولوم....اى واى سرم،اى واى قلبم اى واى بر من كه توان تحمل ندارم دختر....اى خدا درد بهم دادى،چه درد بدى،روحم تو عذابه خداى من ،درمونشو نميدى صبرشو بهم بده خداى من،صبرشو بهمون بده خداى من،ببين فرشته ى معصومم رو تو رو قسم به فرشته هات كه صبرشو بده به اين فرشته كوچولوى من.
پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (12)

ملیسا
11 بهمن 91 13:54
عزیزای دلمممم براتون آرزووووووی زوزای شاد و سلامتی میکنم نبینم دوستم انقدر غمگینه........این روزا زود زود تموم میشه الهی بمیرم واسه شاینا خانوم گلللل که ایشالا زود از یادش بره و به شرایط جدید عادت کنه و خوب غذاشو بخوره
سیب سرخ کوچولو
11 بهمن 91 14:05
الهییییییییییییییییییییاومدم هیفده ماهگی فرشته ی نازت رو تبریک بگم که این پست رو دیدم.الهی به حق امام حسین همه چیز درست بشه.
مامان نریمان
11 بهمن 91 19:32
بیمرم برات تروخدا اینطوری نکن اشکام بند نمیاد بخدا عزیزم الهی خدا اجر تمام فداکاریهاتو بده عزیزم هیچی نمی تونم بگم فقط اینکه تو الان تو مرحله خیلی سختی هستی که خواه ناخواه باید انجام شه... منم این ماه نه دو ماه دیگه ... باید دل بکنم از اینکه عاشقانه در اغوئش بگیرمش و چشمام با چشماش حرف بزنه نوازشش کنم و اون اروم شه و امنیت رو تو آغوش من پیدا کنه خدایا خودت بهمون کمک کن
خاله الهام مامان تپلینا
11 بهمن 91 19:48
سما جونمممممممممم صبر زرد بزن به سر سینه ت خیلی خیلی تلخه ولی بچه رو صبور می کنه من و خوهارم با همین روش از شیر گرفتیم سعی کن آروم باشی دوست خوبم فکر کن شیرت خشک شده و حالا باید یه جایگزین خوب براش پیدا کنی برات از خدا صبر و آرامش آرزو می کنم دوستت دارم سما جونم
فرناز
11 بهمن 91 22:04
عزیزم از خدا می خوام که هر چه زودتر سلامتی بهت بده و دختر نازت هم خیلی زود غذا خور بشه و سختی های زندگیت تموم بشه
Nar joon
11 بهمن 91 22:40
سما جون خييييييييييلللي ناراحت شدم برات تو رو خدا خودت رو انقدر ناراحت نكن و انقدر احساساتي و حساس نباش به جاش خدا رو شكر كن كه تونستي جگرگوشت رو هفده ماه و ده روز شير بدي مامانايي مثل من كه كلا سه ماه اونم به زور با شير خشك كمكي بهش شير دادم و حسرت شير دادن به نينيم رو تا ابد تو دلم دارم چي ؟!!! ميبيني بيخودي ناراحتي ميكني و عذاب ميدي خودت رو ؟! من در حسرت اينم كه حداقل شش ماه بهش شير ميدادم سما جون اينارو نوشتم كه يكم زندگي رو آسونتر بگيري كه سخت گيرد دنيا بر مردم سخت گير ! بوس به سما حسسسساس خودم برات آرزو موفقيت و سلامتي و دل خوش دارممممممم ****
مامان شادی
13 بهمن 91 9:13
سماجون اینقدر به خودت فشار نیار عزیزم .خدا خیلی بزرگه ایشالا شاینا گلی هم عادت میکنه و غذا خور میشه .میدونم خیلی خیلی برات سخته اما به فکر خودت باش اگه استرس داشته باشی نمیتونی به شاینا هم برسی . برات دعا میکنم عزیزم .شنیدم واسه از شیر گرفتن یه دعا هست اگه پیداش کردی بخون.
آزاده مامان رز
15 بهمن 91 0:07
الهییییییییییییی سما دارم گریه می کنم اینو می نویسم عزیزم بلاخره که اینکارو باید انجام بدیم وای امیدوارم خدا بهمون کمک کنه شاینا کوچولو هم عادت میکنه ! خدا هم خودش مواظبه و کمکتون می کنه ، می دونم می بوسمت
مامان یاغمور
16 بهمن 91 1:59
اینجور نگو دلم گرفت فدای اشکهای شایانا بشم من الهی انشاا.... این روزا زود میگذره گلم
مریم
16 بهمن 91 22:42
سلام سمانه عزیزم...مادربزرگم همیشه به مامانم میگفت بچه ها تا بچه ان دردسر ندارن وقتی بزرگ شدن دردسراشون شروع میشه...بهت فکر میکنم و واست دعا میکنم...سلامت باشید
مـــــــــــــــــــــلی
24 بهمن 91 4:13
پس بلاخره شاینا رو از شیر گرفتی !!! می دونم سخته هر چی بزرگتر میشن وابسته تر می شن بلاخره اول تا آخر باید انجام می شد مبارکههههههه آغاز مرحله جدید
ارزو
16 اردیبهشت 92 11:47
الااااااااااااااااااهي...بغضم گرفت....عزيزم... خيلي سخته...