دومين بهارمون
بوى عطر گلو شكوفه هارو...بهشت روى زمين خدارو نگاه،زيباترين گل هميشه بهار خدا هم كه دو تا بهاره روييده تو خونمون و با اومدن بهار نوزده ماهه شده،عشق مامانو ببين چه رويايى شده آخه با مامانش لج ميكنه ميگه سمانه!مامانم بهش اخم شيرين ميكنه ميگه آخه بلا نگو سمانه بگو مامان،شيرينكم گردنشو به چو راست خم ميكنه با اون لپاى ناز خوشگلش با خنده پر از شيطنت ميگه مامان سمانه!ميگم اسمت چيه؟ميگه سانا!!!روز سوم عيد كه رفتيم شمال همش دنبال زهرا ميدويدو سَلا سَلا ميكرد،طاهارو داها صدا ميكرد ،خانومارو خالَ و آقايونو آمو صدا ميزد،لپمونو ميكشيدو ميگفت تپل مپلى!!! ميرفت لب دريا تو ساحل سردش بدو بدو دنبال شناى نرم زير پاش ميركرد سواراسبه كه شد با گريه سمانه رو صدا ميزد تا تو بغل مامانش آروم گرفت تند تند پيتكو پيتكو ميكردو دل باباشو خالى ميكرد،تا ميشينه پشت فرمون ماشين بابايى بيب بيب بيب بيب ميكنه كه بيا و ببين،تا ميپرسي اين چه رنگيه؟-سبِز!!!!!خيلى لطف كنه ميشه آبى!!!كلا فعلا همه چى يا آبيه يا سبِز!!!!تازه دخترم بلده بشماره ،شاينا بشمار"دو سه چهار"چى بشه بگه"هشت نو ده"يه دختر دارم كه تو اولين نگاه با اون چشماى سياهو خمارش همه رو جادو ميكنه،منو كه جورى شيدا كرده كه بيا و ببين...چه دل خوشى داشتن شاعرامون بيان ببينن منو،بيان ببينن ما مادرهارو كدوم فرهادى بود عاشق تر از مادر؟كدوم ليلى شد عزيز تر از دختر و پسر واسه مادر كه واى مخصوصا به دختر با اون همه عشوه،با اون همه دقتو ظرافت موقع رقصيدنو ناناى كردن،كه تو ماشين چنان با نازو عشوه برقصه كه پدر هم بشه شيداى دختر....چه عشقيه اين دختر،كه وقتى از دستش سر غذا نخوردناش ناراحت ميشم ميگه مامان،مامان سمانه بالا(بغل)ناس(يعنى فشارش بدمو نازش كنمو باهاش بازى كنمو بخنديمو و)واى كه چه شيرينه اين دختر كه وقتى خوابش بياد ميخواد بغلش كنم كه تا بغلش ميكنم ميزنه پشتم و ميگه بعبعى (يعنى قصه شنگولو منگولو بگو )يا ميگه نامى نامى(يعنى قصه ميمون ميمينى رو بگو)يا خواب خواب(يعنى لالايى بگو)كه كلا مادر بودن مخصوصا دختر داشتن مخصوصتر از نوع شايناى ناز من يعنى مجنون شدنو موندن و خوش بودنو صفا كردن و حال كردن با عاشق بودن،امااان از روزى كه سر لجو نق بيوفته كه اصلا از بغل مامانش پايين نميادو مامانشم ميمونه با يه عالمه كار كه مونده رو دستش!واى واى دو تا مرواريد خوشگل نيشش با يدونه از كرسيهاش هم بالااااااخره دراومد كه سر اين سه تا من يكى كه كمرم نصفه نيمه شكست و با ديدنشون دوباره خوب شد كه كلا خوب ميشم با خوب بودنش،راستى گفتم صبحونشو تو حموم ميخوره البته نصفه نيمه؟چه كنم كه شرطى شده كه چاره اى نبود جز شرطى شدنش كه آبو ميبندمو ميگم شاينا اينو بخور تا باز كنم كه بازم كمر درد ميگيرم سر هر وعده خوردنش كه حتا بعضى وقتا شاينا تو بغلمه و من سر از خيابون در ميارم و البته خستگيم ميره و دوباره خوب ميشم بعد غذاخوردنش،كه بقيه ميگن ول كن بابا بزرگ ميشه،خودش بالاخره گشنه ميشه،مگه نديدن يك ماه ول كردم خوراكتو آب شدن لپاى نازت،مريض شد دخترمو كلى ضعيف شد،چى ميگن بقيه؟چقدر كه دلخوشن بقيه!خلاصه دنيايى دارم تماشايى با اين وروجك خوش لباس،كه وقتى تشنست ميگه سمانه آبه باسو(سمانه آب ميخوام پاشو)،وقتى ميبينه غمگينم يا غصه دارم يا چشمام بارونيه زودى ميزنه زير گريه و ميگه مامان و لباى نازشو مياره تا بوسم كنم واى چه عشقيه اين دختر چه بهاريه اين بهار،چه رويايى شده روزگار منو بابا با اين نازنازى ناز،خداجونم شيرين بمونه لحظه هامون و شيرين شه لحظه هاشون،شكرت مهربونم
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی