شاينا شاينا ، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 14 روز سن داره

ستاره هاى آسمون دل من

بيستو يك ماهه شدى عسلم

اى خدا صورت نازشو ببين،قربون اون معصوميتت موقع خواب شيطونك مامان،ميخوابى دلتنگ ميشم واسه شيرين زبونيهات كه بگى سمانه و اگه جوابتو ندم يا حواسم نباشه يا از دستت ناراحت باشم بياى با خنده لپمو بكشيو بگى تپل مپلى!!! كه بگ لندين تَمون بيسال(سيدى رنگين كمون رو بذار)،برى جلوى در بالكن بگى:دَل باس،ميشى غَسا(درو باز كن به پيشى غذا بدم)كه برنجارو بريزى زمين و بگيى:ميشى بيا بَخور!!!!اخه لهجت كجاييه دختر؟كه عاشق گوجه سبزى كه ميرى دم در يخچالو ميگى قلقليه سبز!!!كه تا صبح از خواب بيدار ميشى چشم باز نكرده داد ميزنى ددر ددر!!كه متاسفانه همش تو بغلمى تو بيرونو اصلا سوار كالسكه نميشيو اگه هم بخواى راه برى اصلا دستتو به مامان نميدى و منو نگران ميكنى و بايد مث...
4 خرداد 1392

روز من

ريه هامو پر ميكنم از هواى امروز،چه هواى خوبيه،امروز آخه روز منه،چه عظمتى داره امروز كه تازه دو ساله ميفهم معنى اين روز رو مادر....ميدونستى بعد اومدنت وقتى مادر شدم يهو اين همه بزرگ شدم چجورى صاحب همه چيز شدم آخه شدى تاروپودم فرشته وجودم،وقتى ميدوم دنبالتو تو هم فرار ميكنى و ميرسى به بن بست سريع بغلت ميكنم زير گردن ظريفتو قلقلك ميدمو لپاتو محكم ميبوسم دوباره ميذارمت زمينو دنبالت ميكنم غرق قهقه هات ميشم از هميشه عاشقترت ميشم،چه وجودى دارى دختر....دو ساله تو كوچولو شدى معلم من بزرگ؟هر روز بهم درس مادرى ميدى؟تو اين كلاس درس معلمو شاگرد،خستگى واسه شاگرد ممنوعه هان؟اشك ممنوع،شكايت ممنوع،فقط خنده ،خنده و خنده...صداى خنده هات بايد بگذره از سقف خونمو...
17 ارديبهشت 1392

بالاخره بيست ماهه شدى

 مينويسم باز برات خانمى،از شيرينتر شدن روز به روزت،از حرفاى قشنگت ،كه مثلا همين چند لحظه پيش رفتى دراز كشيدى رو بالشتو گفتى سمانه بخوواااااب!!!بيا اينجااا!!!قربون حرف زدنت قربون تلاش زيبات واسه جمله بستنت،بابايى پاشوووو،مامان بده!!!يا امروز خونه ماماميح(مامان مليح)داشتى دور از چشمم تو آشپزخونه با زهرا كبريت بازى ميكردى يا به قول خودت تفَلُد(تولد)يهو زدى زير گريه كه البته به لطف قلدر بازيت زودى آروم شدى كه خانوم كبريتو انداخته رو شكمت و لباست سوراخ شده و شكم نازتو سوزونده كه همش راه ميريو ميگى:سلا تفلد داغ اوخ(زهرا كبريتو اتيش زد افتاد رو شكممو اوخ سوختم)يا اونروز داشتى با زهرا بازى ميكردى اونم همش سر به سرت ميذاشت يدفه سرش داد زدى:سَلا خَفَ ...
2 ارديبهشت 1392

تولدت مبارك پدر

روز تولد آدما كه ميشه هميشه يه حس عجيبى مياد سراغشون ،وقتى بچه اى ميگى آخ جون يك سال بزرگ تر شدم،وقتى نوجونى ميگى ديگه جوون شدم!وقتى جوونى ميگى خوبه يكم ديرتر بگذره جوون بمونم،نميدونم وقتى به ميانسالى ميرسى چى ميگى؟تو چى ميگى بابا؟تو كه قراره شمع پنجاهو يكسالگيتو فوت كنى تو چى ميگى چه حسى دارى؟تو كه تو چهلو نه سالگى گذاشتيو رفتيمون،تو كه نموندى حتا شاينارو ببينى،تو كه نموندى تا براش از نخودى و اون همه اتفاقاى شيرين بچگيش قصه بگى،تو كه نموندى تا شاهد رقصيدنش باشى تو كه نموندى تا شاهد رشد لحظه به لحظش و حتا شاهد مادر شدن سمى خوشگلت بشى چى؟چقدر زود رفتى بابا،تازه داشتم به خودم ميباليدم واسه داشتنت....يادته هوس انگور كردم ؟ساعت سه شب بود،تقريبا ...
20 فروردين 1392

دومين بهارمون

بوى عطر گلو شكوفه هارو...بهشت روى زمين خدارو نگاه،زيباترين گل هميشه بهار خدا هم كه دو تا بهاره روييده تو خونمون و با اومدن بهار نوزده ماهه شده،عشق مامانو ببين چه رويايى شده آخه با مامانش لج ميكنه ميگه سمانه!مامانم بهش اخم شيرين ميكنه ميگه آخه بلا نگو سمانه بگو مامان،شيرينكم گردنشو به چو راست خم ميكنه با اون لپاى ناز خوشگلش با خنده پر از شيطنت ميگه مامان سمانه!ميگم اسمت چيه؟ميگه سانا!!!روز سوم عيد كه رفتيم شمال همش دنبال زهرا ميدويدو سَلا سَلا ميكرد،طاهارو داها صدا ميكرد ،خانومارو خالَ و آقايونو آمو صدا ميزد،لپمونو ميكشيدو ميگفت تپل مپلى!!! ميرفت لب دريا تو ساحل سردش بدو بدو دنبال شناى نرم زير پاش ميركرد سواراسبه كه شد با گريه سمانه رو صدا ميز...
13 فروردين 1392

هجده ماهه شدنت

منه،اسباب بازياتو محكم بغلت ميگيريو حس مالكيتتو به رخمون ميكشى؟مامانى،بابايى،دجى،دايى.....انقدر قشنگ صدامون ميكنى،انقدر بانمك حرف ميزنى،انقدر ناز و با عشوه دالى بازى ميكنى، انقدر زيبا كلاهتو رو سرت ميذاريو ناس ناس ميكنى،انقدر شيرين لباساتو از تو كمدت مياريو ددر ددر ميكنى،انقدر هر روز منو عاشقترو عاشقتر ميكنى كه.....وقتى رو پنجه پاهام وايميسيو باهم راه ميريم و عشق ميكنى،وقتى كفشتو پات ميكنمو تافيش تافيش ميكنى،وقتى تو خيابون سرتو بالاى تنگ ماهى ها ميگيريو بوس ميفرستيو ماهى ماهى ميكنى،وقتى ميرى رو صندلى كوچولوت وايميسيو دور خودت ميچرخيو منو يه عالمه نگران ميكنى،وقتى عروسكتو ميذارى رو صندليتو بلندش ميكنيو شروع ميكنى براش شعر ميخونى،وقتى روز به ...
5 اسفند 1391