بازى روزگار
ميلرزه تنم،تمام وجودم ميلرزه،خداى من وقتى تو آينه نگاه ميكنم ناله ميبينم جاى من،شاينا عاشق اتاق خوابمونه تا بره رو تختو بپر بپر كنه،نشستم بغل دستشو مراقبش بودم،چشمم افتاد به گل سرش كه يه تكش كنده شده بودو افتاده بود رو زمين؛:مبادا بذاره دهنش،سريع از رو تخت گذاشتمش پايين تا ميرم گل سرو بذارم تو كشوى اتاقش نيوفته زمين،صداى آشناى وحشتناك افتادنش و جيغ،نفهميدم چجورى رسيدمو بغلت كردم،تا چشمم افتاد به صورت پر از خراشو خونت........لرزيدم،بردمت تو بالكن،ميلرزيدم،جيغ ميزدى،خداى من اين خونه اى كه توشمو نميخوام،اصلا خونمو نميخوام،جونمم نميخوام،من بدون شاينا منم نميخوام،بچم يكم آروم شد بهش شير دادم از درد گاز ميگرفتو شير ميخورد،طفلك معصوم من،تمام وجودم ...
نویسنده :
مامان سمانه
11:11