شاينا شاينا ، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 14 روز سن داره

ستاره هاى آسمون دل من

بازى روزگار

ميلرزه تنم،تمام وجودم ميلرزه،خداى من وقتى تو آينه نگاه ميكنم ناله ميبينم جاى من،شاينا عاشق اتاق خوابمونه تا بره رو تختو بپر بپر كنه،نشستم بغل دستشو مراقبش بودم،چشمم افتاد به گل سرش كه يه تكش كنده شده بودو افتاده بود رو زمين؛:مبادا بذاره دهنش،سريع از رو تخت گذاشتمش پايين تا ميرم گل سرو بذارم تو كشوى اتاقش نيوفته زمين،صداى آشناى وحشتناك افتادنش و جيغ،نفهميدم چجورى رسيدمو بغلت كردم،تا چشمم افتاد به صورت پر از خراشو خونت........لرزيدم،بردمت تو بالكن،ميلرزيدم،جيغ ميزدى،خداى من اين خونه اى كه توشمو نميخوام،اصلا خونمو نميخوام،جونمم نميخوام،من بدون شاينا منم نميخوام،بچم يكم آروم شد بهش شير دادم از درد گاز ميگرفتو شير ميخورد،طفلك معصوم من،تمام وجودم ...
26 آبان 1391

من و اين حس لعنتى

ته يه دالان خيلى طويلو تاريك يه صدايى منو فرياد ميزنه....چشمام بسته ميشه اگه مقاومت كنمو نبندم جلوى چشمانم سياه و تار ميشه،سنگين ميشه سرم،داغو سنگين،ميلرزه تنم،ذوق ذوق ميكنه تمام جونم،قلبم چنانى تو سينم ميتپه انگار ميخواد همين الان از حلقم بزنه بيرون،تمام صداها و صحنه هاى آزاردهنده زندگيم جلوى چشمام رژه ميره،اين حالت تهوع اگه نبود......اين چه حسيه؟اولش با يه خلسه شيرين شروع ميشه و با اينكه از تهش باخبرم ناخواسته فرو ميرم.....يه چيزى مثل جدا شدن روح از تن خستم،سرم گيج ميره سنگينه سنگين،ماهى يكبار و هر بار سه روز متوالى،هر سه شب خوابى ميبينمو تو روز جلوى چشمام رژه ميره،اولين بار يك هفته قبل از فوت پدرم اينطورى شدم،تو خواب مردى با چشمان سرخ و پش...
17 آبان 1391

خيلى رحم كرد بهمون خدا

.......وشما را با مال و جان و فرزندانتان امتحان ميكنيم.هميشه لرزه ميندازه تو تنم اين آيه،قربون اون كرم و مهربونيت،يكم كمتر سخت بگير برام،با مال خيلى كوچيك بودم امتحانمون كردى،بابا مامانمو از اون قصر رويايى كوچولوشون انداختى وسط يه خونه كوچولو با سه تا بچه ولى صداى الله اكبر اذان صبحشون قطع نشد تو خونمون،عمه مهربونم مامان بزرگاى خوبم و پدر عزيزمو ازم گرفتى،پر شدم از دلتنگى و غصه،گفتم شكرت،قربونت بچم به دنيا اومد با رفلاكسو كوليك شديد،با حساسيت به پروتيين گاوى،ويروس گرفت بستريش كردن تو بيمارستان،صداى ضجه هاش موقع گرفتن خونش تو گوشمه،ناله ميكردو شير ميخواست،اشكاى يواشكيمو خوب يادمه،دستام رو به آسمونت محتاج گوشه اى از لطف و كرمت بود هميشه،دوباره ...
5 آبان 1391

كوچولوى من چهارده ماهه شده.....

بايد رو باورم كار كنم،بايد باور كنم اين كوچولويى كه اينجورى ميدوه اينور اونور و ميخنده،كه عروسكاى كوچولوشو بغل ميكنه و ميذاره نزديك سينشو سق ميزنه به باور اينكه داره بهشون شير ميده،كه با دقت تموم به لباى مامانش نگاه ميكنه و تكرار ميكنه ماماى آقا گاوه و غرش شير كوچولوشو، كه اين همه با دقت كاراى مامانشو تقليد ميكنه،كه اين همه عاشق توپ بازيه،كه فقط منتظره ببريش دد و بگردونيش ،كه انقدر قشنگ ميرقصه و دست ميزنه همونيه كه تكون خوردناش تو شكمم منو ميخندوندو پر از انتظار ميكرد،همون دختريه كه تا ديدمش پر از لذت مادرانه شدمو تازه فهميدم چقدر زندگى ميتونه شيرينتر از اون مزه تلخى باشه كه زير زبونمون جا خوش كرده ،آخه دختر بلاى ناز من چهارده ماهه شده، يك س...
30 مهر 1391

اينه حالو روزه خونمون

دس،دس .....بيخيال آشپزى،مهم نيست هزارتا كار مونده رو دستم،خانوم دستور دادن،اب دستمه،ميذارمش زمينو دست ميزنم،پوپ پوپ!!ظرفاى نشسته رو ول ميكنم تو سينكو ميدوم توپو ميارم واسه بازى دونفرمون،مامايى مامى!مامايى مامى!!!آها خانوم گشنشونه،سيرى ممكن نيست مگر با مكيدن مامايى!روانى اون خنده هاى الكيتم،اون چشمك زدناى مامان كشت،اون دندون پنجمت كه كشتمون تا نيش بزنه،اون بوساى محكمو پر از عشق بچگى،اون قدمهاى تندو افتادناى كودكى،اون همه قلدر بازى موقع خوردن سرت به جايى و ماليدن سرت با همون خنده هاى زوركى.،اون كمكاى دخترونت با كشيدن دستمال رو سراميكا و ديوارا كه ديگه هيچى....سرتو رو شونت كج ميكنى؟آخه اين همه عشوه تو وجودت،كشته منو بابايى رو ،كى اين همه شيرين ش...
24 مهر 1391

بابايى لوزت مبارك

سلام مرد خوبم،سلام بابايى،ب ا ب ا،فكر كنم اولين كلمه اى بود كه با كلى ذوق نوشتمش،اخه تلفظش از نوشتمش راحتتره،مثل شاينا كه اولين كلمه اى بود كه گفت،خيلى راحت،مثل همين الان كه موبايلمو گذاشته دم گوششو ميگه بابا بابا بابا تند تند و پشت سر هم،ولى بابايى خيلى سختى برعكس اسمت،گاهى وقتا مهربونى مثل ديروز كه شدى تموم آرزوم،گاهى وقتام خيلى تلخى....مگه نميدونى آخرين مردمي تو اين كره خاكى؟مگه نميدونى خيلى راحت اولين مرد زندگيمو از دست دادمو تو شدى تك درخت زندگيم؟مگه نميدونى وقتى خستم عادت دارم يه تكيه دادن به درخت زندگيم؟تو كه ريشه هات محكمه با تو ام ها ،عادت كردى بد جاخالى ميدى بعضى وقتا و منم به عشق تكيه دادن چشمامو ميبندمو پرت ميشم يهويى رو زمين و ...
3 مهر 1391