شاينا شاينا ، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 6 روز سن داره

ستاره هاى آسمون دل من

من و اين حس لعنتى

ته يه دالان خيلى طويلو تاريك يه صدايى منو فرياد ميزنه....چشمام بسته ميشه اگه مقاومت كنمو نبندم جلوى چشمانم سياه و تار ميشه،سنگين ميشه سرم،داغو سنگين،ميلرزه تنم،ذوق ذوق ميكنه تمام جونم،قلبم چنانى تو سينم ميتپه انگار ميخواد همين الان از حلقم بزنه بيرون،تمام صداها و صحنه هاى آزاردهنده زندگيم جلوى چشمام رژه ميره،اين حالت تهوع اگه نبود......اين چه حسيه؟اولش با يه خلسه شيرين شروع ميشه و با اينكه از تهش باخبرم ناخواسته فرو ميرم.....يه چيزى مثل جدا شدن روح از تن خستم،سرم گيج ميره سنگينه سنگين،ماهى يكبار و هر بار سه روز متوالى،هر سه شب خوابى ميبينمو تو روز جلوى چشمام رژه ميره،اولين بار يك هفته قبل از فوت پدرم اينطورى شدم،تو خواب مردى با چشمان سرخ و پش...
17 آبان 1391

خيلى رحم كرد بهمون خدا

.......وشما را با مال و جان و فرزندانتان امتحان ميكنيم.هميشه لرزه ميندازه تو تنم اين آيه،قربون اون كرم و مهربونيت،يكم كمتر سخت بگير برام،با مال خيلى كوچيك بودم امتحانمون كردى،بابا مامانمو از اون قصر رويايى كوچولوشون انداختى وسط يه خونه كوچولو با سه تا بچه ولى صداى الله اكبر اذان صبحشون قطع نشد تو خونمون،عمه مهربونم مامان بزرگاى خوبم و پدر عزيزمو ازم گرفتى،پر شدم از دلتنگى و غصه،گفتم شكرت،قربونت بچم به دنيا اومد با رفلاكسو كوليك شديد،با حساسيت به پروتيين گاوى،ويروس گرفت بستريش كردن تو بيمارستان،صداى ضجه هاش موقع گرفتن خونش تو گوشمه،ناله ميكردو شير ميخواست،اشكاى يواشكيمو خوب يادمه،دستام رو به آسمونت محتاج گوشه اى از لطف و كرمت بود هميشه،دوباره ...
5 آبان 1391

كوچولوى من چهارده ماهه شده.....

بايد رو باورم كار كنم،بايد باور كنم اين كوچولويى كه اينجورى ميدوه اينور اونور و ميخنده،كه عروسكاى كوچولوشو بغل ميكنه و ميذاره نزديك سينشو سق ميزنه به باور اينكه داره بهشون شير ميده،كه با دقت تموم به لباى مامانش نگاه ميكنه و تكرار ميكنه ماماى آقا گاوه و غرش شير كوچولوشو، كه اين همه با دقت كاراى مامانشو تقليد ميكنه،كه اين همه عاشق توپ بازيه،كه فقط منتظره ببريش دد و بگردونيش ،كه انقدر قشنگ ميرقصه و دست ميزنه همونيه كه تكون خوردناش تو شكمم منو ميخندوندو پر از انتظار ميكرد،همون دختريه كه تا ديدمش پر از لذت مادرانه شدمو تازه فهميدم چقدر زندگى ميتونه شيرينتر از اون مزه تلخى باشه كه زير زبونمون جا خوش كرده ،آخه دختر بلاى ناز من چهارده ماهه شده، يك س...
30 مهر 1391

اينه حالو روزه خونمون

دس،دس .....بيخيال آشپزى،مهم نيست هزارتا كار مونده رو دستم،خانوم دستور دادن،اب دستمه،ميذارمش زمينو دست ميزنم،پوپ پوپ!!ظرفاى نشسته رو ول ميكنم تو سينكو ميدوم توپو ميارم واسه بازى دونفرمون،مامايى مامى!مامايى مامى!!!آها خانوم گشنشونه،سيرى ممكن نيست مگر با مكيدن مامايى!روانى اون خنده هاى الكيتم،اون چشمك زدناى مامان كشت،اون دندون پنجمت كه كشتمون تا نيش بزنه،اون بوساى محكمو پر از عشق بچگى،اون قدمهاى تندو افتادناى كودكى،اون همه قلدر بازى موقع خوردن سرت به جايى و ماليدن سرت با همون خنده هاى زوركى.،اون كمكاى دخترونت با كشيدن دستمال رو سراميكا و ديوارا كه ديگه هيچى....سرتو رو شونت كج ميكنى؟آخه اين همه عشوه تو وجودت،كشته منو بابايى رو ،كى اين همه شيرين ش...
24 مهر 1391

بابايى لوزت مبارك

سلام مرد خوبم،سلام بابايى،ب ا ب ا،فكر كنم اولين كلمه اى بود كه با كلى ذوق نوشتمش،اخه تلفظش از نوشتمش راحتتره،مثل شاينا كه اولين كلمه اى بود كه گفت،خيلى راحت،مثل همين الان كه موبايلمو گذاشته دم گوششو ميگه بابا بابا بابا تند تند و پشت سر هم،ولى بابايى خيلى سختى برعكس اسمت،گاهى وقتا مهربونى مثل ديروز كه شدى تموم آرزوم،گاهى وقتام خيلى تلخى....مگه نميدونى آخرين مردمي تو اين كره خاكى؟مگه نميدونى خيلى راحت اولين مرد زندگيمو از دست دادمو تو شدى تك درخت زندگيم؟مگه نميدونى وقتى خستم عادت دارم يه تكيه دادن به درخت زندگيم؟تو كه ريشه هات محكمه با تو ام ها ،عادت كردى بد جاخالى ميدى بعضى وقتا و منم به عشق تكيه دادن چشمامو ميبندمو پرت ميشم يهويى رو زمين و ...
3 مهر 1391

مبارك باشه سيزده ماهه شدنت

نازنين دخترم،قشنگتر از باورم،دقيقا سيزده ماه پيش شب قبل از مامان شدنم،خواب يه دختر كوچولوى چشم سياه نازو ديدم كه نشسته بود لب پشت بومو به من لبخند ميزد،چقدر دوست داشتم بغلش كنم،نوازشش كنم،حالا سيزده ماهه تو آغوشمى،با تو سيزده ماهه تمام روياهام به حقيقت پيوسته،چه زود بزرگ ميشى دختر!!!!لذت ميبرم از با تو بودن اگه چشمامو ببندم رو خاطره هاى تلخ بدغذايى هاتو دو بار مريضى بدت كه منو كشتو زنده كرد.... دو هفته پيش؛ من:شاينا ببعى چى ميگه؟ تو:بعععععع بععععععع من:هاپو چى ميگه؟ تو:بع بع!!!!!!!! هفته پيش؛ من:شاينا هاپو چى ميگه؟ تو:هاپ هاپ. ههههه فقط كافيه تو تلويزيون سگ يا ببعى ببينى تا نيم ساعت صداشونو در ميارى!!! كيف لوازم آرايش منو ميندازى رو مچ دستتو ...
1 مهر 1391

روز زيباى زندگى من

چه هواى خوبى،چه بوى عطرى،چقدر عشق يه جا جمع شدن تو قلبم،چه دختر نازى،آخه چقدر خوشبختى..... امروز روز توست،روزى كه شد يكى از بهترين روزاى زندگيم،روز دختره دختر،چقدر خوبه كه دخترى از جنس خودمى،مثل خودمى،روزاى بچگيم قراره تكرار شه جلوى چشمم با حضور آرامبخش تو....وقتى باهات توپ بازى ميكنم،برات قصه ميخونم،دنبال بازى ميكنيم با هم به بركت راه رفتنت،مامانم ميگه بهم چه زود بزرگ شدى و حالا خودت مادر شدى...تو هم دارى جلوى چشمام بزرگ ميشى،با هم ميريم خريد،دستاى كوچولوتو ميدى به دستمو تأتى تاتى دنبالم مياى،لحظه شمارى ميكنم واسه بزرگ تر شدنت،واسه روزى كه بپرسم ازت صورتى بهم بيشتر مياد يا سبز؟مدل اين مانتو قشنگتره يا اين يكى؟واسه روزايى كه تمام تنم پر شه از...
30 شهريور 1391

يكى،دو تا ،سه تااااااا

پاره تنم،گل دخترم،چه كردى با قلبم؟ اومدم جارو برقى بكشم تو هم همش ميگرفتيشو وايميستادى،حواسم نبود كشيدمش جلو تو كه در حال ناناى بودى يكم تعجب كرديو دويدى دنبالش!!!يكى دو تا سه تااااا،سه تا قدم تند تند برداشتيو افتادى،من و هاجو واج و هزار بار عاشق تر كردى،مستم كردى،بند بند وجودم لرزيدو از اين همه عشق باريد،تموم ابراى آسمونو قرض كردمو كم آوردن اين همه ابر در مقابل چشمام، شيرينتر از عسلم،دخترك خوشگلم تو يك سالو هفت روزگيت اولين قدمتو برداشتى؟تو خود معجزه اى دختر،با تو غرق لذت مادريم دختر،حتا گرسنگيمو فراموش ميكنم من،خوردن داروهامو فراموش ميكنم من،درد لعنتى پاهامو فراموش ميكنم من،اصلا منو فراموش ميكنم،اين جا ديگه من نيست ،اينجا فقط تويى،تو با قد...
12 شهريور 1391