شاينا شاينا ، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 9 روز سن داره

ستاره هاى آسمون دل من

اثاث كشى شاينا خانوم

شيرينم بالاخره كامل اثاثامونو جمع كرديم،طفلى مامان وجى كلى كمكم كرد،تقريبا همه كارارو كرد،منم مواظب شما بودم،خيلى سخت بود عزيزم ،امروز صبح با خونمون خدافظى كرديمو اومديم خونه مامانى تا چند روز ديگه ايشالا ميريم خونه خودمون.راستى پريشب يهو تو خواب زدى زير گريه ساعت دو شب بود طفلكم جيغ ميزديو هر كارى با بابايى كرديم آروم نميشدى انقدر گريه كردى تا آخر هرچى تو معدت بودو برگردوندى،بمييييييرم برات كوچولو ،كابوس ديده بودى مادررررررر؟؟؟؟؟؟كى اذيتت كرد فرشته من؟؟خودم مواظبتم قندم،بابايى پشتته مادرررررر ،نبينيم اشكاتو ديگههههههه ، من خودم مواظبتم تو بازى كنو بخندوغذاتو لطفا بخوررررر وبخوابو خوش باشو بابا بگو و لطفا مامان بگو وبغلتو حال كنو منم عشق كنم ...
18 فروردين 1391

من كوچولو يه دفعه چقدر بزرگ شدم....

يادش به خير انگار همين ديروز بود تولد پدرم.... :واى ايمان كاشكى ساعت ميگرفتى،پيرن خيلى داره..... بابا جون امروز تولدته،تولدت مبارك،نميشه از زير اون همه خاك بياى بيرونو بغلم كنى و جوابمو با لبخندت بدى؟بابا خسته نشدى زير اون همه خاك؟حالا خسته نه،تو عادت دارى به خستگى،دلت برامون تنگ نشده؟؟؟درسته تو رفتيو شاينا اومد،درسته حرف همه كه ميگن يكى ميادو يكى ميره،ولى چه ميفهمن همه؟؟؟؟؟ خدايا سخته امتحانت به كرمت سخته،خونه دلم به عظمتت خونه،يه دل كوچولو تو سينم آفريديو اين همه غم بهم دادى؟آخه چطور جاش بدم قربونت برم؟ شاينا جونم منم مثل تو بابا داشتم،پشتو پناه داشتم...... شش ساله بودم ميترسيدم از خيابون تنها رد شم حتما بايد دستمو بابام ميگرفت،يروز بهم گف...
17 فروردين 1391

عيد اومدو تو گفتى بابا شيطون بلاااااااا؟؟؟؟؟؟؟

دختر گلم موقع سال تحويل خواب بودى روز اول رفتيم خونه بابا حسين،فرداشم رفتيم خونه حسن آقا و عزيز خدا بيامرز،تو هم كه غذا نميخوردي كلا منم زياد بهت اصرار نميكردمو تو هم كلى حال ميكردى هههههه، روز سوم مونديم خونه و اثاثا رو با مامان وجى بستيم،روزاى ديكه رفتيم خونه دختر عمو مريمم و شما سوپتو خورديو همشو بالا آوردى خيييييلى غصه خوردم مامان..... خونه حسينو هما جون هم رفتيمو طبق معمول غذاهاى خوشمزه خورديم روز ششم فروردين ساعت دوازده ظهر گفتى بابا !!!!!خدايا ممنونم نميدونى چه حسى بود موندن بين گريه و خنده تند تند ميگفتى بابا،خوشمزه ى من اشكمو در آوردى،شب وقتى بابايى شنيد كلى ذوق كرد، هر روز مشغول بستن اثاثا بوديم،يه روزم مهسا و همسرش و يه روزم مامان...
15 فروردين 1391

بهار كه اومد هفت ماهه شدى نازم

ببينم مگه ديروز نبود تو دلم بودى محكم لگد ميزدى؟؟ نه!! هفته پيش بود؟ واى خداى من هفت ماه پيش بود! ؛ عزيزم هفت ماهه نفسم شدى همه كسم شدى،فرشته آسمونم. سه ماهه كه بودى انقدر غر ميزدى تا من انگشتامو بهت بدمو تو بگيريشونو بشينى،عزيزم حالا ديگه خودت ميشينى؟؟؟ چهار ماهه بودى دمر ميشدى با چشماتو غر زدنت ازم ميخواستى برت گردونم،حالا ديگه خودت كل خونرو قل ميخورى ميريو مياى؟؟؟ فدات شم مادر كه تو رورؤكت ميدوى اينور اونور. عسلم اينا همه يعنى اينكه بزرگ شدى خانوم شدى. يادته برات شعر ميخوندم وقت شير خوردنتو راهت ميبردم:چندتا بهارو ديدى؟هنوز بهار نديدى؟صدتا بهار ببينى،سيصدتا بهار ببينى؛حالا قندم يدونه بهارو ديدى؟ با اون چشماى قشنگت بهار زمينو ديدى؟ من ك...
14 فروردين 1391

ميزبانى شاينا خانوم....

عزيزم،فرشته كوچولوى من مامان وجى اومد كمكم و تونستيم برات جشن دندونى بگيريم،مامان وجى خيلى زحمت كشيدو يه آش خوشمزه پخت،دايى عليرضا هم كيك لبخند برات سفارش داد،ولى.....عمه مرجانو مامان آذر و زن عمو پريس نيومدن.فداى سرت مادر،مهم تو بودى خوشگل خانوم اميدوارم وقتى بزرگ شدى ازم راضى باشى نفسم عكساشو برات ميذارم......خيلى خوش اخلاق بودى مادرررررر. به خاطر اينكه همه مهمونام نيومدن خيلى غصه خوردم همش ميگفتم كاشكى نينى پارتى گرفته بودم، يه دفعه تصميم گرفتم فرداى چهارشنبه سورى برات نينى پارتى بگيرم هر شب كمكم كارامو كردمو لحظه شمارى كردم براى چهارشنبه تا بتونيم براى اولين بار دوستامونو ببينيم.... به من كه خيييلى خوش گذشت.ولى تو يكم بلا شده بوديا...
27 اسفند 1390

داستان غذا خوردن شاينا خانوم

مامان خيلى حرص غذا نخوردنتو ميخورم ،ميبرمت تو اتاقت،يه عروسك ميگيرم دستم يه جغجغه ميذارم تو دهنم تا حواستو پرت كنم،ولى تا قاشقو ميبينى ميزنى زير گريه و جيغ ميزنى با كلى درد سر شايد دو قاشق بخورى....گذاشتمت جلوى تلويزيون بازم نخوردى تا آخر يه كتاب داستان رنگى دادم دستت پارش ميكرديو ذوق ميكرديو يكم حواست پرت ميشدو هفت هشت قاشق نوش جان ميكرديو همه خستگى مامانو از تنش بيرون ميكردى.بعد از چند روز اينم برات تكرارى شد،بعد از تحقيقات فراوان به اين نتيجه رسيدم كه جنابعالى عاششششششقققققققق آبى هههههههههههههههههه يه قاشق غذا،يه قاشق آب ولى اينطوريم فايده نداشت آخه عزيزم خوب اينجورى دلدرد ميگيرى،فهميدم شيره بادومم دوست دارى هر روز صبح زود بيدار ميشم بر...
15 اسفند 1390

پنج ماهگى پرنسسم و درخشش الماس سفيدش

پنج ماهگيت با صداهاى عجيبى كه از خودت در آوردى شروع شد ههههههههه دهم بهمن اولين سوپتو برات با كلى ذوق درست كردم،عصرش رفتيم آزمايش خون برات بديم داشتم دق ميكردم نميدونى چى كشيدم وقتى دستتو محكم گرفته بودمو ازت خون ميگرفتن،دكتر گفت تالاسمى مينور دارى عسلكم بايد مواظب باشيم تا با مينور ازدواج نكنى . ايشالا نينى دار شدنت خانمم شاينا چرا موقع غذا خوردن دهنتو قفل ميكنى و گريه ميكنى قربونت برم،اعصابمو خرد كردى گذاشتمت رو زمينو رفتم به كارام برسم اومدم ديدم پتو انداختى رو خودتو دارى دستو پا ميزنى داشتم سكته ميكردم فكر كردم خدايى نكرده دارى خفه ميشى يهو پتو رو انداختى كنارو زل زدى به من منم بهت گفتم دالى،كلى ذوق كرديو دوباره پتو رو انداختى رو سرتو ...
7 اسفند 1390

شش ماهه شدى قندم

واى از ماه پيش كلى استرس واكسنتو داشتم ،به خاطر ماشين بابا مجبور شديم صبح زود بريم كرج برگشتنى بابا سر سوزن خارجى برات خريد و رفتيم مطب دكتر لسانى،بابايى پاتو محكم گرفت واى صداى جيغت هنوز تو گوشمه طفلك من...... قبل از واكسنت بهت استامينوفن دادم پاتو هم تندتند كمپرس يخ گذاشتم خدا رو شكر زياد اذيت نشدى. قد تموم ستاره هاى آسمون و درياها عاشقتم فندقم ؛وزن شش ماهگى7کیلو و 850گرم ...
3 اسفند 1390

مادر بودنو عشقه

الان ساعت ٣شبه بالاخره خوابيدى. كوچولو؟   ميدونى از نگاه كردن صورت معصومت سير نميشم؟ميدونى دوست دارم تا آخر زل بزنم به صورت نورانيتو صداى ريختن موج موج خونو تو قلبم بشنوم؟ اگه بدونى چقدر عشقى مادر،م ا د ر ؟؟؟؟؟؟ نميدونم كسى كه مسؤل ويرايش كلمه بود وقتى به كلمه مادر رسيد چه حسى داشت؟هههه نميدونم چى بگم فقط ميدونم به خودم ميبالم به خاطر مادر بودن. كوچولوى من آخه نميدونى ميلرزم ،ميگريم ،ميميرم با ديدن يه قطره مرواريد خوشگلت نميدونى جون ميگيرم،خوش ميشمو ميخندم با يه لبخند و ذوق كردنت واى خدايااااا قلبم تحمل اين همه عشقو نداره اه چقدر الكى خوش بودم قبل از داشتنت،چقدر از زندگى عقب بودم ،واى من مادرم،تا چند وقت پيش فقط من بودم ولى الان مادر...
30 دی 1390

اوخ شدن پاى مامان

روز اربعين رفتيم خونه مامان مليح چند روزبود غذا كه نميخوردى شيرم بدبختانه نميخوردى همه گفتن تو ريز موندى،من بيچاره همه وقتمو ميذارم براى تو اون وقت تو نميدونم چرا وزن نميگيرى خوب البته تقريبا با شيرو غذا قهرى خاله ناهيد به بابا گفت بره شيرخشك ايزوميل بگيره كه بازمنخوردى ٤ساعت بود چيزىنخوردى پيش بابايى نشسته بودمو گريه ميكردم كه يهو جيغ زدم:سوختم،در شير خشك چسبيده بود به پاى بابا وقتى اومد. منو دلدارى بده رفت تو پامو خون پاشيد بيرون بايد بخيه ميزدم عمو محمد بغلمكردوگذاشتم تو ماشين تموم طول راهو براى تو گريه ميكردم اخه تو خيلي غريبى ميكنى :واى خدا بچم،الان چيكار ميكنه واى چقدر گشنست، خدايايه كارى كن خونم قطع شهبرگردم پيش بچم دكتر گفت خييييييي...
25 دی 1390